برای ارنست همینگوی نامه نوشتن تفریح لذت بخشی بود. هم میتوانست بیپروا هر آنچه را در داستانهایش ناگفته مانده است بیان کند و هم کمی شیطنت به خرج بدهد و از لاک نویسندگیاش بیاید بیرون، غیبت کند، بد و بیراه بگوید، شتابزده قضاوت کند و تخلیه شود برای نوشتن یک داستان ماندگار دیگر.
[su_frame align=”center”][/su_frame]
اغلب نامهها را یا صبحها مینوشت تا برای یک نوشته جدی روزانه آماده شود، یا عصر ها پس از اتمام فصل یا داستانی از یک کتاب، تا خستگی اش برطرف شود. در این باره به یکی از دوستانش میگوید: “وقتی که به نویسندگی عادت کرده ای، خیلی سخت است که از نوشتن دست بکشی، به همین خاطر است که مایلم با شما حرف بزنم، حتی اگر در قالب نامه و گفت وگوهای احمقانه و یک طرفه باشد.”
همین طور شد که در طول پنجاه سال، با حساب نامههایی که مفقود شده یا به عمد یا سهو از بین رفته و با در نظر نگرفتن تلگراف های فراوانی که برای افراد مختلف می فرستاد، بیش از شش هزار نامه نوشت.
نامههای ارنست میلر همینگوی هر قدر هم که باشتاب، بی دقت و سریع نوشته شده باشند، دست کم به دو دلیل از اهمیت زیادی برخوردارند:
اولا به قلم یکی از بزرگترین نویسندگان جهانند، نویسندهای که داستانهایش نمونه بارزی است از باوسواسترین، بادقت ترین و تاثیرگذارترین آثار ادبی جهان.
و در ثانی، منبع خوبی برای شناخت دقیقتر او و آگاهی از ارتباطش با دیگر افراد و به خصوص نویسندگان مطرح آن دوران به شمار میروند.
ویلیام فاکنر نویسنده هم عصر همینگوی از مهمترین این چهرهها است. فاکنر تنها دو سال از همینگوی بزرگتر است و به فاصله یک سال پس از خودکشی همینگوی از دنیا رفته. هر دو آمریکایی و از شاخصترین نویسندگان جهانند و هر دو موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شدهاند. برخلاف تفاوت آشکاری که در سبک نویسندگی آن دو دیده میشود، آثار ادبیشان به بیشتر زبانهای دنیا ترجمه شده و نویسندگان بسیاری را به پیروی و تقلید از خود واداشتهاند.
عبارات همینگوی ساده، کوتاه و موجزند در حالی که جملات فاکنر بلند، توصیفی و رمزآلود است.
فاکنر درباره همینگوی میگوید: “تا به حال در عمرش کلمهای استفاده نکرده که آدم مجبور شود به فرهنگ رجوع کند”، همینگوی هم در پاسخ میگوید: “بیچاره فاکنر، خیال میکند احساسات قوی از کلمات قلمبه سلمبه میآید.”
هر دو نویسنده از دوستان شروود اندرسون بودهاند و از او تاثیر پذیرفتهاند. اندرسون به چاپ کتابهایشان کمک کرده و در نویسنده شدن هر دویشان نقش بسزایی داشته است. همینگوی به پیشنهاد اندرسون به پاریس عزیمت کرد و از طریق او با گرترود استاین و ازرا پاوند آشنا شد و فاکنر هم بارها پیشرفت خود را در نویسندگی مدیون اندرسون دانسته است. همینگوی بارها از فاکنر تمجید کرده و فاکنر هم بسیاری از داستان های او را نقد و بررسی کرده است.
همینگوی در نامهای به مالکولم کولی درباره فاکنر مینویسد: “او بیشتر از هر کسی بااستعداد است و کافی است کمی هم هوشیار باشد. همان طور که هیچ ملتی نیست که نصفش برده و نصفش آزاده نباشد، هیچ بشری هم پیدا نمیشود که نیمی از نوشتههایش چرت و پرت و نیمی درست و حسابی نباشد. اما فاکنر تمام و کمال عالی مینویسد و خیلی خوب هم کار را تمام میکند و نوشتههایش مثل فصلهای پاییز و بهار ساده و در عین حال پیچیدهاند.”
آنچه از ارتباط مستقیم بین این دو چهره شاخص ادبی قرن بیست به جا مانده، مربوط میشود به وقتی که ویلیام فاکنر به دانشگاه می سی سی پی دعوت شده بود و در جلسه پرسش و پاسخی از او میپرسند که بهترین نویسندههای معاصر را نام ببرد و او توماس ولف را در مقام اول، خودش را در مقام دوم و دوس پاسوس و همینگوی را به ترتیب در مقام سوم و چهارم مینشاند و دلیل انتخاب ارنست همینگوی را در جایگاه چهارم “شجاع نبودن” او میخواند. نیویورک هرالدتریبیون صحبت های فاکنر را چاپ میکند، همینگوی هم آن را میبیند و میرنجد و از دوست دوران جنگش ژنرال بوک لانهام، میخواهد تا شرح رشادتهایش را در جنگ برای فاکنر بنویسد. فاکنر به محض دریافت نامه به لانهام پاسخی میدهد و عذرخواهی میکند و میگوید که منظورش شیوه نویسندگی همینگوی بوده است و منظور دیگری نداشته و تنها گفته که همینگوی در پیمودن مسیر تجربی ادبیات آنقدرها دل و جرات ندارد و خودش را به رسوم داستان نویسی سنتی تطبیق داده است. فاکنر رونوشتی از نامه را برای همینگوی میفرستد و همراه آن این یادداشت کوچک را هم مینویسد.
[su_frame align=”center”][/su_frame]
***
به ارنست همینگوی
۲۸ ژوئن ۱۹۴۷
همینگوی عزیز
به خاطر این مسئله لعنتی متاسفم. ۲۵۰ دلار گیرم میآمد و تصور هم نمیکردم که ماجرا اینقدرها رسمی باشد و جایی چاپ بشود وگرنه بیشتر دقت میکردم. خیلی از مشکلات را همین حرفهایمان به وجود میآورد و من هم با این حرف زدنهایم خودم را حسابی ضایع کردهام. شاید این ماجرا باعث شود دیگر از این کارها نکنم.
امیدوارم که ماجرا را به خودت نگرفته باشی. اما اگر یک وقتی هم این طور است، آن را به حساب حماقتهای من بگذار.
ویلیام فاکنر
همینگوی پس از دریافت یادداشت به فاکنر چنین می نویسد:
به ویلیام فاکنر
فینکا ویجیا ۲۳ ژوئیه ۱۹۴۷
بیل عزیز
خیلی خوشحالم که از تو خبردار شدم و با هم در تماسیم. نامهات همین امشب به دستم رسید، ازت خواهش میکنم که تمام سوءتفاهمها را بگذاری کنار وگرنه باید بیایم سراغت تا هر چه زودتر موضوع را فیصله بدهیم. راستش اصلا هیچ سوءتفاهمی وجود ندارد. من و بوک لانهام رنجیدیم اما به محض اینکه از اصل ماجرا خبردار شدیم ناراحتی مان برطرف شد. منظورت را درباره تی ولف و دوس پاسوس میفهمم اما باز هم موافق نیستم. تنها ربطی که موضوع با ولف دارد را در این می بینم که اهل کارولینای شمالی ست و نه بیشتر. دوس را همیشه دوست داشتهام و به او احترام گذاشتهام و چون مشکل شنوایی دارد، نویسندهای درجه دو میدانمش. همان کاری که نداشتن دست چپ با مشتزن میکند، نداشتن گوش با نویسنده میکند و نتیجه این میشود که طرف کارش ساخته است و این همان بلایی است که سر تمامی کارهای دوس آمده.
…
فرق من و تو مربوط میشود به دوران کودکیام، از همان زمانی که وطن پرست یا سرباز مزدوری بودم که خارج از کشور زندگی میکردم. امروز، وطنم از بین رفته. درختانش قطع شده. از آن مرغزارهایی که زمانی نوک دراز شکار میکردیم، چیزی جز پمپ بنزین و بخش های کوچک باقی نمانده. خارج از وطن بودم، اما کشور خوبی پیدا کردم و زبانش را هم به خوبی انگلیسی یاد گرفتم و از دستش هم دادم. خیلیها این را نمیدانند. دوس خیلی از مواقع برای گردش میآمد پیش ما. من هم یکجوری داشتم زندگیام را میگذراندم، قرضهایم را میدادم و همیشه آماده جنگ بودم. تا جایی که یادم است هیچ وقت جای مشخصی نداشتم و تا قبل از آن که شکست بخوریم میجنگیدیم. این دفعه آخر با تجهیزات بیشتری جنگیدیم و سادهتر از همیشه هم بود اما بدتر از همیشه شکست خوردیم. اوضاع از الان بدتر نمیشود.
تو از فیلدینگ و امثال فیلدینگ، نویسنده بهتری هستی و این را هم باید خوب بدانی و همین طور به نوشتن ادامه بدهی. نوشتههایی داری که به نظر من بهتر از نوشتههای آنها است و باور کن که میدانم چه دارم میگویم و کودن هم نیستم. این چرت و پرتها را نباید درباره نویسندههای زنده بخوانی. بهترین بد و بیراههایت را باید نثار آن دسته از نویسندگان مردهای بکنی که خوب میدانیم چه قدر و منزلتی دارند و یکی یکی حساب همهشان را برسی.
چرا اول از همه با داستایفسکی درمیافتی برو به جنگ تورگنیف. همان کاری را که کردیم و تا مدتهای مدیدی صدای تیک تیک میشنیدم و فشارم بالا بود البته آن طوری که اوضاع پیش رفت، زیاد هم بد نبود. دوموپاسان را به خودت میخکوب کن تا وقتی که آبله نگرفته بود پسر کله شقی بود و البته هنوز هم با سه ضربه خلاص نمیشود. بعدش برو سراغ استاندال و تلاشت را بکن. اگر ببریاش، ما همگی خوشحال میشویم. اما سراغ منحرفهای بیچاره روزگارمان نرو من هم اسمی ازشان نمیبرم. هر دویمان میتوانیم فلوبر را که استاد محترم و مفتخرمان است، شکست دهیم… راستش من از این بالاتر نمیتوانم بروم چون تجربه بالاتری نداشتهام و تو را هم نمیخواهم به اشتباه بیندازم. در هر حال اگر به داشتن برادری که نویسنده هم باشد علاقه مندی مرا برادر خودت بدان و دوست دارم که در ارتباط باشیم. پسر وسطم پت چهارماهی میشود که بیمار است. الان هم خوب میخورد و هم خوب میخوابد اما هنوز سر حال نیامده. مرا ببخش اگر مثل خل وچلها نامه مینویسم. این پسر خیلی باهوش، پیر پاتال… و نازنین. کاپیتان چتربازمان تا به حال سه بار زخمی شده. ماه زندان افتاده. ما هم سواره نظام حمله کردیم تا نجاتش بدهیم اما برای اولین بار اسیر شدیم و بعدش خلاص شدیم و عملیات هم لغو شد. پسر مریضم نقاش خوبی است، سوار ماشینی بود که برادر کوچکش میراند، تصادف کردند و سرش آسیب دید. ببخش که این قدر چرت و پرت می گویم. ارادتمندت. دوست دارم که ارتباطمان ادامه داشته باشد.
ارنست همینگوی
***
همینگوی بارها تلاش می کند تا ارتباط دوستانهای با فاکنر ایجاد کند، همانطوری که با اسکات فیتز جرالد و خیلیهای دیگر دوست بود، اما این رابطه شکل نمیگیرد و ماجرا هم کم کم مصادف میشود با سال ۱۹۴۹و اعطای نوبل ادبیات به ویلیام فاکنر. همینگوی هم خیال میکند که تنها رقیبش در ادبیات آن روز آمریکا خودش را گم کرده و دیگران را تحویل نمیگیرد و با آنکه عذر خواهی فاکنر را میپذیرد و این چنین دوستانه پاسخش را میدهد، اما ماجرا را تا پایان عمر فراموش نمیکند و چندین بار هم که از دست فاکنر عصبانی میشود ماجرا را دوباره از نو پیش میکشد و در کل پس از نامه به فاکنر در سه نامهای که دوتای آن به هاروی بریت منتقد ادبی نیویورک تایمز و یکی هم به لیلیان روس نوشته شده، از فاکنر گله میکند.
همینگوی برخلاف آن چه در نامههایش با زبان تند و شتابزده بیان میکند، بارها فاکنر را نویسنده توانایی خوانده و بسیاری از داستانهایش را ستایش کرده است و فاکنر هم همین طور و برای نمونه در پاییز ۱۹۵۲، هنگام نقد و بررسی کتاب “پیرمرد و دریا” آن را “عالی” میخواند. همینگوی میگوید: “من برای فاکنر خیلی احترام قائلم اما این دلیل نمی شود که هر از چند گاهی سربه سرش نگذارم و باهاش شوخی نکنم.” ویلیام فاکنر ۲۰ ژوئن ۱۹۵۲ برای هاروی بریت یادداشتی مینویسد و در آن به ظاهر از همینگوی تمجید میکند و میگوید: “سال ها پیش، همینگوی گفته که نویسنده ها باید هوای همدیگر را داشته باشند، همان طور که پزشکها و وکلا و گرگها هوای هم را دارند. به نظرم در این عبارت نکته مهمتری از حقیقت یا یک نیاز وجود دارد و لااقل در مورد همینگوی، نویسندگانی که مجبورند هوای هم را داشته باشند تا هلاک نشوند، مثل گرگهایی میمانند که فقط تو جمع گرگند و تو تنهایی سگ.” همینگوی وقتی میفهمد فاکنر چه گفته، از خودبی خود میشود و به بریت این طور می نویسد:
[su_frame align=”center”][/su_frame]
به هاروی بریت
فینکا ویجیا ۲۷ ژوئن ۱۹۵۲
هاروی عزیز
ممنون که اظهارنظر فاکنر را برایم فرستادی. مناسبتی را که باعث شد آن نوشته را برایش بنویسم فراموش نکرده. خوب هم یادش مانده. یک باری که حسابی مست کرده بود که امیدوارم این طور هم بوده باشد مستقیما گفته که من بزدلم. تریبیون نیویورک هرالدتریبیون هم آن را برداشته و از نو چاپ کرده و من هم آن را برای سرتیپ سی تی لانهام فرمانده سابق گردان بیست و دوم پیاده نظام فرستادم. ما اوقات زیادی را بین سال های ۱۹۴۵-۱۹۴۴ با هم گذراندهایم و از او خواستم که برای فاکنر نامهای بنویسد. فاکنر عذرخواهیاش را برای هردویمان فرستاد و نوشت که من همینگوی در نویسندگی جرات تجربه یا خطر کردن را ندارم. رکوئیم برای راهبه را نگاه کن تا ببینی وقتی خیلی عجیب و غریب لال می شود، چقدر خیر سرش ریسککرده. شجاعت فردیاش را که دیگر نگو.
برای فاکنر نامهای دوستانه نوشتم و او هم این گونه اظهارنظر کرده و گفته “مثل گرگهایی میمانند که فقط تو جمع گرگند و تو تنهایی سگ.”
حالا ببین قضیه چه بوده.
البته پیشینه خوبی دارد. یک بار خیلی خوب ازم تعریف کرده که خود تو هم آن را برایم تعریف کردی. اما این ماجرا برمی گردد به قبل از دریافت جایزه نوبل. وقتی جایی خواندم که نوبل برده، برایش تلگراف زدم و همان طوری که کارم را بلدم، بهش تبریک گفتم. هیچ وقت هم قدردانی نکرد. سالهای زیادی تو اروپا بردمش بالا. هر وقت که کسی ازم میپرسید بهترین نویسنده آمریکا کیست، میگفتم فاکنر. هر وقت که کسی از خودم میپرسید، از او میگفتم. فکر کردم حتما سر و کارش با آدمهای کپکزده افتاده و هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا ارتباطش بهتر شود. هیچ وقت هم صدایم درنیامد که نمیتواند پیش برود، یا اینکه می دانم همیشه روزگار مشکلش چه بوده.
پس فکر کرده که من به تو نامه نوشتم و ازش خواستم که یک لطفی بکند در حقم و هوایم را داشته باشد. آن هم من، عمرا. به گور بابام خندیدم اگه این طور باشد. سخنرانی کرده، خب آفرین. مطمئنم که نه الان و نه هیچ روز دیگری نمی تواند دوباره چنین سخنرانی ای بکند و مطمئنم که من خیلی بهتر و رک و راستتر از سخنرانی او میتوانم بنویسم و هیچ دوز و کلک و لفاظی هم تو کارم نباشد.
هاروی، در این لحظه کم کم دارم عصبانی می شوم، پس مجبورم خیلی از بد و بیراه ها را حذف کنم. نکته اینجا است که فاکنر در آن عبارات عجیب و غریبش طوری رفتار کرده که انگار من ازش کمک خواستم آره جان خودش و او هم آن قدر لطف داشته که بگوید من واقعا نیازی به کمک ندارم. واقعا که خیر سرش چه لطفی دارد. فاکنر تا موقعی که من زنده باشم می تواند از داشتن جایزه نوبلش حال کند و مطمئن باش که همین طور هم میشود. اما فکر اینجایش را نکرده که من هیچ ارزشی برای چنین سازمانی قائل نیستم و وقتی هم که جایزه را برد حسابی خوشحال شدم. برایش تلگراف زدم و گفتم که چقدر خوشحالم اما جوابی نداد. حالا هم که قضیه گرگها و سگ را پیش کشیده و چیزی که باقی میماند، یعنی آن چه من به خودم می گیرم، حتما به مرگ در عصرگاه هم مربوط میشود.
کتابی که تو ازش خواسته بودی که اگر دلش می خواهد نقد کند برداشته و این مطلب را در موردش نوشته و حتی به خودش زحمت نداده که بخواندش. در ضمن یک مطلب خیلی عجیبی هم دارد. شاید هم من خیلی زودرنجم و دارم پدرسوخته بازی درمی آورم. قبول دارم که هر از چند گاهی این طوری هم میشوم لابد و دلم هم میسوزد برای خودم. اما واقعا چرا او نمیتواند صاف و پوست کنده بیاید بگوید که نقد نمینویسد یا که صلاحیتش را ندارد همان طوری که خود من درباره کتاب اورول این کار را کردم. چرا باید به خاطر چنین مطلب مسخرهای از خودم دفاع کنم و انتظار برود که پدرسوخته بازی هم در نیاورم او حتی تو پاراگراف دوم و سوم مطلبش، دوباره موضوع را پیش کشیده.
نظرم را پرسیدی، این هم نظرم: من دیگر هیچ یک از مطالب فاکنر را نمیخوانم. او وقتی نویسنده خوبی است که خوب هم بنویسد و اگر هم بداند چگونه کتابی را تمام کند و مثل آن HONEST SUGAR RAY در پایان به بیچارگی نیفتد، بهتر از هر کس دیگری هم میشود. هرقت که خوب مینویسد از خواندن داستانهایش لذت میبرم اما همیشه لجم از این درمیآید که چرا بهتر نمینویسد. برایش آرزوی موفقیت میکنم و میدانم که به آرزویم نیاز هم دارد اما حیف که نقص بزرگی دارد هیچ وقت نمیتوانی از نو داستانهایش را بخوانی. اگر قرار باشد از نو بخوانی تازه میفهمی که بار اول چگونه گولت زده. مهم نیست که چند بار یک نوشته واقعی را میخوانی مهم این است که نمیفهمی چگونه نوشته شده. به خاطر اینکه تو همه نوشتههای بزرگ رازی پنهان است که هیچ وقت فاش نمیشود. همیشه هم هست. هر وقت که از نو نوشته واقعی را بخوانی چیز جدیدی یاد میگیری و فقط این طور نیست که بفهمی دفعه اول چگونه فریب خورده ای. بیل زمانی این مشکل را داشت. اما خیلی وقت است که دیگر این طور نیست. نویسنده واقعی باید آنچه را که ما از بیانش ناتوانیم با ساده ترین جمله اخباری بیان کند.
خب، این هم از کلاس نقد، تمام شد.
خیلی خیلی خوشحالم که آلیس خانم بریت از کتاب خوشش آمده. قبلا هم برایت نوشته بودم که چقدر خوشحال شدم که تو هم خوشت آمده. امیدوارم که کتاب گیر آدمی بیفتد که هم خوب قضاوت کند و هم پیشداوری نکند و فقط بخواهد آن را نقد کند. اگر هم کسی این کار را نکرد، خب کتابم می ماند و شانس بد من دیگر.
بهترینها، همیشه
ارنست
پا نوشت: میدانم که خیلی به فاکنر سخت گیرم. اما مطمئنم که آن قدر که به خودم سخت گیرم به او نیستم.۲۱ ژوئیه ۵۳ سالم میشود و از زمانی که یادم میآید تلاشم این بوده که خوب بنویسم. خیلی دوست داشتم که این کتاب آخرم را بیآنکه ملاحظه کسی یا چیزی را بکنم و فقط به خاطر آدمهای زیادی که میخواهند بخوانندش بنویسم تا هر چیز دیگری. لازم هم نیست که تا خرخره بنوشم تا این حس به من دست بدهد. آنچه می خواهم الان انجام دهم این است که همه چیز را فراموش کنم و تلاش کنم تا یکی بهتر بنویسم.
لطفا حرفی از این نوشته ها با فاکنر نزن. حوصله بحث و جدل ندارم. اگر بعد از خواندن کتاب خواست که نقدش کند که فبها. اما اگر قرار باشد نخوانده قضاوت کند، خیلی مسخره میشود. اما حوصله جر و بحث ندارم و برایش آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم منطقه آنوماتوپیو۳ به درازای دریا ادامه داشته باشد. مسخرهاش نمیکنم ها. خودش خواسته. جدی میگویم، من در کل تو هر منطقهای احساس خفگی میکنم، هر منطقه ای. اما لعنتی عجب کاری کرده ها و امیدوارم که همیشه شاد و راضی نگهش دارد. دیروز یکی از آن ۱۷۶ پوندی ها را گرفتم و اندازه یه کنده اره شده بزرگ و طویل بود. خودش هم فکرش را نمی کرد که روزی خورده شود. الان زده ایم بیرون. مادر و پدر ماری دوباره ناخوش احوالند و می خواهیم پیش از آنکه اینجا را ترک کند، کمی باهم باشیم. ببخشید که این همه از فاکنر حرف زدم اما مطمئن باش که خودت تقصیر داشتی. می توانیم فراموشش کنیم مگر اینکه وقتی کتاب را بخواند ، بخواهد چیزی بنویسد.
همینگوی هر وقت که از داستان نوشتن دست میکشید، نامه مینوشت و بسیار بذله گو و بیملاحظه بود. درباره نامه هایش میگوید: “مرا بابت نامههای احمقانهام ببخشید… این نامهها شلخته و پر از غلط، غلوط اند و با عجله آنها را نوشتهام و قرار هم نبوده که نثر ادبی بنویسم… هر قدر که نویسنده خوبی باشی نامه هایت به دردنخورتر میشود.”
برای همین است که به ندرت دستور زبان را رعایت میکرد و هنگام نوشتن جملات بیدقت بود و پراکنده مینوشت، انگار که وسواسهایش در داستان نویسی آزارش میداده و به این روش خودش را رها میکرده است. میگوید: “به جای داستان، نامه نوشتهام، احساس میکردم که دارم عیاشی میکنم و از آن لذت میبردم و امیدوارم شما هم از خواندنش همین احساس را داشته باشید.”
پینوشتها:
لقب ارنست میلر همینگوی.
نام رمانی است از ویلیام فاکنر ۱۹۵۱.
کتابی است غیر داستانی از ارنست همینگوی درباره آداب و رسوم گاوبازی اسپانیاییها ۱۹۳۲.
همینگوی با به کارگیری این واژه به “یوکناپاتافا”، سرزمین خیالی داستانهای فاکنر طعنه میزند.
وبسایت مد و مه